مادِر کامپلکس

من و تردیدم قدم زنان می رویم

دست در دست

نزدیک و هم آغوش با هم

همچون عشاقی که هر لحظه بیم جدایی اشان می رود به هم آویخته ایم


من از تردیدم کوچک ترم

از او که گاهی ترس می شود روبرویم

گاهی عتاب می شود در برابرم

و گاهی غم می شود درونم

و با این حال امن و آشنا است

چون این همیشه همان ترس است

و همیشه همان خشم

و همیشه همان اندوه

همان اندوه همیشگی



تردیدم را خودم مادرم

درد کشیدم تا زاده شده

و صبوری کردم تا بزرگ شده

حالا من از تردیدم کوچک تر شدم

از او

از ترس هایش

از خشمش

از اندوهش

همه بزرگ و فراخند و جای من می شود که به سادگی گم شوم در میانشان


تردیدم را دیگر تاب ندارم

از هم آغوشی گاه و بیگاهش به عذابم

و او

تنم را هر بار در هم می شکند

به غرورم سیلی می زند

تا باز نطفه فرزندش را در وجودم بکارد

فرزندی که هربار به تیغ و خون می کشم خودم را تا در نطفه بمیرد

اما دیگر بار هم آغوشی

و دیگر بار فرزند

فرزند تردیدم

نا امیدی است


من و تردیدم کشان کشان کنار یکدیگر راه می رویم

من او را نگاه داشته ام و او مرا

من و تردیدم

همچون عشاقی که هر لحظه بیم جدایی شان می رود به هم آویخته ایم