ظهور و سقوط یک قصه عاشقانه

در معرض تابش شدید آفتابیم

من نشستم و قصه عاشقانه مان را می نویسم

تو که عینک آفتابی داری

چرا فکر نکنم به من نگاه نمی کنی؟

من که عینک آفتابی دارم

از کجا بدانی به تو نگاه می کنم؟


در معرض تابش شدید آفتابیم

قبل از اینکه بدانم چشمانت از زیر عینک به سمت آن یک نفر دیگر بود

قبل از اینکه بلند شوی و بروی به طرفش

قبل از اینکه بشنوم دعوتش می کنی کنارت بنشیند

قبل از اینکه اصلا مرا نبینی

من قصه عاشقانه مان را تمام کرده بودم


نظرات 11 + ارسال نظر
نادی چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ http://ashkemah.blogsky.com

دفعه بعدی از رو چشمش بردار. یا یه متلکی بگو تا مجبور بشه برداره

نمی شد عزیزم
توی حافظیه شیراز نشسته بودیم
جای متلک گفتن نبود...

پرشکوه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://parshkooh.persianblog.ir/

غربزدگی موجب انتها ید قصه شده وگرنه اگر از اول عینکه نبود قصه یک جور دیگه میشد.

خوب میشه اسم تابش شدید آفتاب رو گذاشت غربزدگی
اتفاقا یه فلسفه ای هم از توش در میاد!....

فاطمه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ق.ظ http://30youngwoman.blogsky.com

پا می شدی یه دونه می خوابوندی زیر گوشش دیگه جرأت نکنه در حضور یه نفر دیگه از این جسارت ها بکنه .....

ولی جداً یه نظرت فقط به خاطر عینک بود که متوجه نشد؟ یا اینکه اساساً خودش رو به نفهمی زد؟

از این آدم ها هرچی بگی بر می آد ..

فکر کن...
داری میری یه رابطه قشنگ رو شروع کنی
تو حافظیه هم هستی...
شهرام ناظری هم برات گذاشتند...
یهو یه بابایی بخوابونه زیر گوشت!!!

درضمن اونم فقط به خاطر عینک بود
شک نکن

از کدوم آدم ها هرچی بگی برمیاد؟؟
ما که اصلا نفهمیدیم کی بود...

طناز پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://tanaz.blogsky.com

از کجا می دانی می دیدم

عصای سفید را ندیدی کنارم!!

محمدرضا جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.hazion.blogfa.com

دیدیی(البته تو فیلما) وقتی دوتا دوست به هم میرسن قبل دست دادن باهم کلاهشون رو هم ار سر برمیدارن؟!!!
کاشکی عینک آفتابی هم همچین رسمی پیدا کنه ...
راستش من وقتی با کسی(یه دوست) دارم صحبت میکنم و احیانا عینک آفتابی به چشم داره اگر شرایط جوی اجازه بده با احترام خواهش میکنم موقع صحبت عینکش رو از رو صورتش برداره تا بتونم با دیدن چشماش ارتباط کامل و مستقیم با هم برقرار کنیم.
[گل][گل][گل][گل][گل]

آخه اونا دوستند
یا حداقل همو میشناسند
قصه عاشقانه ما که اینطوری نبود...

یلدا نگار جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://yadanegar.persianblog.ir/

قشنگ بود این قصه عاشقانه..

ممنونم
مال سفرم به شیرازه
خودم هم حس بدی بهش ندارم...

فانی جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://oldmidwife.persianblog.ir

توام که آلوده ای بابا!
توام که درد سو تفاهم داری بچه م!

مگه من چیم از بقیه کمتره؟

پیانیست شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://baharakmv2.blogsky.com

احساس میکنم شما اصولا به کاشت، داشت و برداشت بادمجان پای چشم افراد نفهم علاقه ای ندارید وبیش از آن سعی میکنید کار نوشتن داستان های عاشقانه را به سرعت به پایان برسانید. با کمی تمرین کانگ فو مشکلات خود را به نحو شایسته تری حل کیند.

نه دیگه اشتباه کردی
ما باید تمرین از زیر عینک دیده شدن رو بکنیم
کانگ فو مال یه ژانر دیگه است...

فاطمه شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ http://30youngwoman.blogsky.com

پیانیست .. چرا من و تو اینقدر هم عقیده ایم؟ کلاً کتک خیلی جواب می ده ....

ای بابا
صلوات بفرستید
حالا لابد قسمت نبوده!...

یک ماما با چکمه های سفید شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ http://newmidwife.blogsky.com/

او هیچ وقت نخواسته تا ببینه اصلا عینک را برچشمانش گذاشته که بگوید نمیخواهد تو را ببیند....وتو برعکس عینک را برچشمانت میگذاری که بگویی با این عینک میخواهم فقط به تو خیره شوم...درد بزرگی است...نفر دیگر!!

آره
همه چی به خاطر نفر دیگست

فاطمه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ http://://30youngwoman.blogsky.com/

الهی من فدای این دل مهربونت بشم .... به خاطر شما هم شده صلوات می فرستیم ...

منظورم کلاً آدم ها همه کاری ازشون بر می آد

قربونت برم

آره همه کاری غیر از زیر عینک دیده شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد