کینه

او را کشته ام

نه یک بار ... بارها و بارها

به همان تعدادی که بود


او را به زجر کشتم

همراه با درد و خونریزی

به تعفن گفتم کنارش بماند

و به پوسیدگی گفتم هرگز به سراغش نیاید

او را با نفرت کشتم

و با درد و دلشکستگی و خشم


گاهی از خودم می پرسم

من که او را اینقدر کشته ام

پس چرا هنوز تلاش می کند

امید دارد

و زنده است؟...


او را کشته ام

از این بابت مطمئنم

البته بعد از آنکه او مرا کشت



تغییرات هورمونی شاید...

دارم از جلوی یک مغازه رد می شم

یه پیراهن چشممو می گیره

می ایستم

یه مدت مثل خنگ ها بهش نگاه می کنم

بعد تصمیم می گیرم برم توی مغازه و قیمتشو بپرسم...

تصمیم سرنوشت سازیه

با اراده گام برمی دارم به سمتش

ومحکم می خورم به شیشه ای که شاید از اول همون جا بوده شاید هم ناگهان اومده...خیلی مطمئن نیستم

خلاصه منم و یه قیافه ای که خیلی ها وقتی ضایع می شند دارند...

خیلی ها هم کلا همیشه دارند

همه هم منو دیدند،حتی اون یارویی که ته مغازه در آن دوردست ها پشت میز نشسته

و معلوم نیست این وسط چه کاره است

تازه آنچه جای بحث دارد این است که زار و پشیمون برمی گردم به خانم کناردستی می گم : ببخشید!

اون هم با منطق خاصی بهم می گه : خودت کوفته شدی!

حکما اون به عنوان یک ناظر بیرونی

متوجه چیزهایی شده که خودم نمی شم!

ولی در کل فراسوی تمام این مشکلات میرم تو قیمت را می پرسم

اوه!.... گران است من از این پول ها ندارم

در نتیجه باز می آیم این راه رفته را

عجیب است اما این بار شیشه ای سد راهم نمی شود

بازمی آیم با اقتدار...

.

.

.

تا وقتی برسم خانه می خندم

برایم هم مهم نیست همه نگاهم می کنند

به خودم می خندم و از هنرهای خودم کیف می کنم!

نه غرورم جریحه دار شده نه شرمنده ام نه شخصیتم لورده شده

نه شب موقع خواب بغض دارم

نه از هرچی مغازه و شیشه و پیراهن و آدمه متنفرم

نه تا چند روز یه طوری ام

نه خاطره ای به خاطره های بد زندگیم اضافه شده

...

ولی حالا اگر چند سال پیش بود....................


گزارش یک بازی

حاصل معاشقه دیرهنگامم با او چندین زخم و جراحت بر بدنم بود

و پیش از آن هم مقدار زیادی ترس و تردید

با این حال ناگهان و بی مقدمه خواستمش

تمایل بی اختیاری بود که تمام وجودم را گرفت

شاید به این دلیل این شهوت به سرانجام رسید

که قرار نبود بعدش اتفاق خاصی بیافتد

حداقل من دیگر توقعی نداشتم


در تمام این سالهای متارکه شنیده بودم که خیلی تغییر کرده

اما روبروی من دوباره مثل آن روزها ساده و معمولی شد

این بار دیگر قبول کرده بود که من بیشتر از معمولی نیستم

و من هم قبول کرده بودم که او صبر و حوصله ام را می طلبد

و حتی زخمی شدنم را...و اینکه نباید عجول باشم

این دوری هردومان را افتاده تر کرده بود

والبته محافظه کارتر


اولین لحظه ای که لمسش کردم هنوز هم باورم نمی شد قرار است یکی شویم...

و من در آغوش او چشمانم را ببندم موهایم را به باد بسپرم و ...

.

.

.

.

می دانم که تک تک شما در کودکی این معاشقه را با دوچرخه اتان کردید!

مال من هم هرچند که خیلی دیر اما بسیار شیرین بود...