می گم
می خندم
ناراحت می شم
خوشحال می شم
نا امید می شم
امیدوار می شم
خوب می شم
بد می شم
خلاصه می گذرونم یک جوری...
جای دوراز دسترسی از قلبم اما هنوز تو آتیش می سوزه
می سوزه و خاکستر نمیشه
مقاومت می کنه اما نمی دونم تا کی
افکار بی موردی داره
هنوز فکر می کنه زندگی چیزی بیشتر از این بود
موردی نداره. بعضی چیزا (خاطرات شاید) بوی تند و تیزی دارن که بدجوری مشام رو آزار می دن اما توی قلب مون نگه شون می داریم. دور ریختن شون آسون نیست اما غیر ممکن هم نیست ولی ما اکثر اوقات ترجیح می دیم دورشون نریزیم تا هر از چندگاهی یک بار بوی تندش مشام مون رو آزار بده و خیلی چیزها رو به یادمون بیاره.
ظاهرا مال من برعکس شده
هرازگاهی دست و پا میزنم تا یادم بیاد الانی هم هست!
زندگی مجموعه ای از تناضات است پس زیاد خودت را اذیت نکن.
من خودمو اذیت نمی کنم مجموعه ای از تناقضات اذیتم می کنه

خیلی باحالی
برای من اون گوشه قلبم اصلاً خاکستر نمیشه
آتیشش دائمیه
این آتیش همون متغیر مستقلیه که بودن من شده تابع
y=f(x)*a ... (ضریبa ضریب ثابته)
عزیزم من تو کف این کامنت موندم
بابا ما به ضرب نذرونیاز و امداد غیبی ریاضیامونو پاس کردیم
ولی اصولا فرمایش شما متین!
و حتماً چیز بیشتر از اینه . . .
شاید باید سوخت تا از نو متولد شد
خوبی؟
اولا نازنین نبودی؟
درود
اگه کسی رو پیدا کردین که « جای دور از دسترسی
از قلبش نمیسوزه » ، حتما سلام منو بهش برسونین .
خیلی هاااااااااااااااا
یکیش چی توز
بد می گم بگین بد می گی!
با mercury موافقم
منم با خودم موافقم
با فاطمه موافقم
[گل]
عمرا اگه موضعم رو تغییر بدم

شعله این آتیش هیچ وقت خاموش نمیشه و هیچی هم نمیتونه سردش کنه....جای این جور زخم های حاصل از سوختگی ماندگاران
اینکه شاید یه روزی یه جایی یه چیزی...
.....................................
فعلاباید بگذرونی...صبرکنی...تحمل کنی و در آخر به معجزه هم ایمان بیاری
..............
حستو درک میکنم
من فکر می کنم معجزه اصلی همین آتیشه که بعد از این همه وقت امیدشو از دست نداده و خاموش نشده
سلام
چطوری؟
خبری ازت نیست
خوبی؟
وب جدیدمو دیدی
سلام عزیزم
این چند روزه که مریض بودم
ولی الان میام
میگم .. میخندم .. میگریم...حتی میسوزم .. پس هستم
اینم یه حرفیه!
پس بهت پیشنهاد می کنم برگردی و ببینی پای رفتنت کجا گیر کرده؟؟؟
کجا توی گذشته ها موندی. به حال بیا. به بهترین زمانی که من می شناسم.
خوش به حالت
انگشت کوچیکه مارو هم بگیر بیار توی حال
زندگی چیزی بیشتر از این «هست»...
و درک این خیلی سخت هست...
یلدا .. یلدا ... یلدا
جانم؟
فقط می خواستم صدات کنم و تو جوابمو بدی .. همین
هی وای من

دلایل من برای سوختن مواضع نزدیک و دور قلبم هر روز رفرش میشه. این از من.
از ما هم به هکذا!
بعضی کارها رو باید به تنهایی انجام داد
مخصوصاْ به حال اومدن رو.
فعلاْ به عنوان مترجم با یه شرکت انگلیسی که یه پروژه استرالیایی رو اجرا می کنه کار می کنم و دانشجوی سال اول مدیریت بازرگانی هستم.

آره دوستم من افغانی هستم البته به دلیل اینکه سال های زیادی رو توی ایران بودم (تقریباْ ۲۲ سال و دقیقاْ ۲۱ سال و هفت ماه) فارسی ایرانی رو خوب صحبت می کنم و احساس نزدیکی بیشتری با فرهنگ ایرانی دارم.
سال ۱۳۸۳ به افغانستان (جایی که قبلاْ هرگز ندیده بودم) برگشتیم و از اون موقع تا به حال همینجا سکنی گزیدیم
دیگه چی بگم؟
راستی هر چی این کامنت دونی ات رو بالا و پایین کردم نتونستم تیک نظر خصوصی رو پیدا کنم
آقارو...
ما مدیر وبلاگمان می باشیم و نمی دونیم نظر خصوصیش کجاشه!
اونوقت شما توقع داری با بالاپایین کردن کامنت دونی پی به اسرار ما ببری!
سلام

وبلاگمون دو تا نویسنده داره
یکی عارف
یکی من ...
واقعا زندگی چیز خاصی نیست ک بخوای بهش فکر کنی ... هر چی بیشتر فکر کنی بیشتر اعصابت میریزه به هم .. والا!
...آره واللله
بیخیال این تناقضات. فقط وقت میگیره و انرژی و هدر میده. الان میگی نمیشه. نمیتونم. ولی چند سال دیگه میتونی و به خودت میگی کاش زودتر بیخیال میشدم و میشد که بشم
چقدر تلخ...