مادِر کامپلکس

من و تردیدم قدم زنان می رویم

دست در دست

نزدیک و هم آغوش با هم

همچون عشاقی که هر لحظه بیم جدایی اشان می رود به هم آویخته ایم


من از تردیدم کوچک ترم

از او که گاهی ترس می شود روبرویم

گاهی عتاب می شود در برابرم

و گاهی غم می شود درونم

و با این حال امن و آشنا است

چون این همیشه همان ترس است

و همیشه همان خشم

و همیشه همان اندوه

همان اندوه همیشگی



تردیدم را خودم مادرم

درد کشیدم تا زاده شده

و صبوری کردم تا بزرگ شده

حالا من از تردیدم کوچک تر شدم

از او

از ترس هایش

از خشمش

از اندوهش

همه بزرگ و فراخند و جای من می شود که به سادگی گم شوم در میانشان


تردیدم را دیگر تاب ندارم

از هم آغوشی گاه و بیگاهش به عذابم

و او

تنم را هر بار در هم می شکند

به غرورم سیلی می زند

تا باز نطفه فرزندش را در وجودم بکارد

فرزندی که هربار به تیغ و خون می کشم خودم را تا در نطفه بمیرد

اما دیگر بار هم آغوشی

و دیگر بار فرزند

فرزند تردیدم

نا امیدی است


من و تردیدم کشان کشان کنار یکدیگر راه می رویم

من او را نگاه داشته ام و او مرا

من و تردیدم

همچون عشاقی که هر لحظه بیم جدایی شان می رود به هم آویخته ایم






قورباغه ام ، مرا قورت بده

قورباغه ام را قورت نمی دهم

زشت و لزج و نافرم است

نه صدای خوبی نه روی خوشی نه حتی خوش خوراک است

و هرگز هم نفهمیدم که چرا هست و مثلا نبود چه می شد


قورباغه ام را نگه داشتم

همدم بدی هم نیست

گاهی سری ، صدایی ، قوری...

حالا که بین این همه تنهایی گیر کرده ام

باران که می بارد...

انگار که سالهاست عاشق شدم

تمام آهنگ های غمگین و ملایم را گوش می دهم

تمام آهنگ های گریه دار

چای و نسکافه و شکلات هم هست

 و بخاری

و گرما

...

هرچند

کنار پنجره ای که رد اشک روی صورت نداشته اش جاری است

عجب فحش رکیکی است

این خیس نبودنم

یلدا بودن یا نبودن

 

کارد می زنم به هندونه خونش در نمیاد 

زهره انار رو می ترکونم سفید شده از بی حالی 

چنگ می زنم به جون آجیل با خاک یکی شده 

شیرازه حافظ رو پر پر می کنم شاهد میاره که هیچ غزل تازه ای نداره 

پس چه جشنی در کار است؟ 

... 

چه دیر به یادم اوردم 

این جشن تمام شدنم خواهد بود  

 

 

  

 

دوستان دوست داشتم حتما امشب یه چیزی بگم 

منتهاش کلیه راهها به ذهنم مسدود می باشد  

و به هیچ وجه خوبیت ندارد کسی بگوید من لالم

در نتیجه این امر رجوع نمودیم به آپ یک سال پیش ، در چنین زمانی !  :

 

زندگیتون یلدایی نباشه 

یلداتون مبارک  

دسترسی محدود

حرف هایی بود که باید به خودم می زدم

خیلی سعی می کنم اما فکرم مشغول است

تو می دانی چرا هرچه خودم را می گیرم آزاد نمی شوم؟...


 




دوستان خیلی عزیزم

من خونه نت ندارم

الانم محل کارم هستم

نه می تونم کامنت ها رو جواب بدم نه می تونم بهتون سر بزنم

ولی می دونم که می دونید که دلم بسیار برایتان تنگ است

وسایل صحنه

درست مثل کلیدی شدم

که هرز می رود در تمام قفل های بی اندازه

و زنگ می زند ته جیب های کثیف و پر از غیر ضروریات

و گند می زند به استایل قلب نرم صورتی که از حلقه اش آویزان است

و خط می اندازد به تمام صافی های براق و خوشرنگ



کلیدی که غیر از چفت شدن و باز کردن

چیز دیگری را نشناخته و نمی فهمد


حالا از کجا بداند این ها همه بازی بود؟

که اوهم مثل بقیه فقط جزو وسایل صحنه بود؟

که اصلا دکوری بودن یعنی چه؟...






دوستان عزیزم

به یادتونم

هرچند نه وقتی هست نه حوصله ای نه اصلا اینترنتی!

اسباب کشی

از گلوی نوستالژی ام خون می چکد

لقمه بزرگتر از دهنی را نمی تواند ببلعد

از بس که خاطراتی که ساختم از عمری که کردم بیشتر است...


 عروسک هایی که این همه مادرشان بودم

یک باربی ، یکی که پستونک تو دهنش داشت ، یکی که یه بچه تو بغلش بود

 

کتاب داستان هایی که مثل دیکته تصحیح می کردم

قصه های خوب برای بچه های خوب ، دختر کبریت فروش ، توی ده شلمرود ، هرچی که خدا میدونست کی نوشته


چتری که دست گرفتنش بهم هویت مستقل می داد ، احساس بزرگی و هیجان 

کیف دستی که برای اولین بار از دستفروش خریدم ، چون چیزی نداشتم جامدادی ام را توش می تپوندم که پر باشه !


پیراهن های چین چینی که مادرم می دوخت ، هیجانش تا دوختش تموم شه 

...و همه چیزهای دیگری که دور انداختم


و تمام این خانه ... که یا من او را یا او من را دور انداخته است 



دوستان خفن در حال اسباب کشی هستیم 

امشب نت دارم 

از فردا کی خبر داره هان؟ 

دیگه همین دیگه ...

اما من می گم زنده باد سیاه و سفید!

چیزهایی هست که به شدت انکار می کنیم

و چیزهایی هست که به شدت باهاش موافقیم

چیزهایی هست که به شدت ازشون متنفریم

و چیزهایی هست که به شدت دوست داریم

چیزهایی هست که به شدت منکر می شیم

و چیزهایی هست که به شدت بهش اعتقاد داریم

چیزهایی هستند که هرگزاند

و چیزهایی هستند که همیشه اند


اما من دوستشون دارم

من همه این اصلا ها و حتما ها رو دوست دارم

همه این مطلق ها

همه این چیزهایی که فقط یک چیزند

همه این چیزهایی که تکلیفت رو معلوم می کنند


اون چیزی که دوست ندارم ازش خسته ام و داغونم می کنه

چیزهایی اند که به هیچ شدتی نیستند

اما به شدت هستند

همین چیزهای یه ذره از هر چیزی

همین چیزهای چند بعدی

همین بستگی داره ها

همین گذر زمان معلوم می کنه ها

همین امکان هزار زاویه دید و تحلیل ها

همین نه خوب نه بدها

همین هم خوب هم بدها

همین اما و اگر و شاید ها

همین چیزهای خاکستری

همین چیزی که زندگیه دیگه...

 

دیرعقدگی

اینجا مترو،

دیرمان شده

هردویمان

در جهت عکس هم می رویم و فرقی هم که نمی کند

من سوار قطاری می شوم که او را تازه پیاده کرده

اما یک چیزی بینمان پیش آمده،

گنگ است ولی عقده صدایش می کنند...


دیرمان شده

هلمان میدهند

هلشان میدهیم

به هم می خوریم

نه ...

نه او از عمد خورد به من

این چیزها را خوب می فهمم

به کسری از یک لحظه هم نکشید

از کنار هم که می گذریم

او می خواهد که ارضا شود

سعی می کند

و دیگر هیچ...


دیرمان شده

دیگر واقعا دیرمان شده

هرکدام عقده های تازه مان را برمیداریم

و هم چنان نمی دانیم چه می شود...


کینه

او را کشته ام

نه یک بار ... بارها و بارها

به همان تعدادی که بود


او را به زجر کشتم

همراه با درد و خونریزی

به تعفن گفتم کنارش بماند

و به پوسیدگی گفتم هرگز به سراغش نیاید

او را با نفرت کشتم

و با درد و دلشکستگی و خشم


گاهی از خودم می پرسم

من که او را اینقدر کشته ام

پس چرا هنوز تلاش می کند

امید دارد

و زنده است؟...


او را کشته ام

از این بابت مطمئنم

البته بعد از آنکه او مرا کشت